دختری با کوله بار خاطرات

رد خاطره ها

حسنیه امروزی که میگن اینه

 


 


لطفا با ریتم بخونید


حسنی نگو جوون بگو
علاف و چش چرون بگو

موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه
نه سیما جون ،نه رعنا جون

نه نازی و پریسا جون
هیچ کس باهاش رفیق نبود

تنها توی کافی شاپ
نگاه می کرد به بشقاب !

باباش می گفت : حسنی می ری به سر بازی ؟
نه نمی رم نه نمی رم

به دخترا دل می بازی ؟!
نه نمی دم نه نمی دم


گل پری جون با زانتیا
ویبره می رفت تو کوچه ها

گلیه چرا ویبره میری ؟
دارم میرم به سلمونی

که شب برم به مهمونی
گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین

یه کمی به من سواری می دی ؟!
نه که نمی دم

چرا نمی دی ؟
واسه اینکه من قشنگم ، درس خونم وزرنگم

اما تو چی ؟
نه کا رداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه


در واشد و پریچه
با ناز اومد توو کوچه

پری کوچولو ، تپل مپولو ، میای با من بریم بیرون ؟
مامان پری ،از اون بالا

نگاه می کرد توو کوچه را
داد زد وگفت : اوی ! بی حیا

برو خونه تون تورا بخدا
دختر ریزه میزه

حسابی فرز وتیزه
اما تو چی ؟

نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه

نازی اومد از استخر
تو پوپکی یا نازی ؟

من نازی جوانم
میای بریم کافی شاپ؟
نه جانم

چرا نمی ای ؟
واسه اینکه من صبح تا غروب ،پایین ،بالا ،شمال ،جنوب ،دنبال یک شوهر خوب

اما تو چی ؟
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه


حسنی یهو مثه جت
رسید به یک کافی نت

ان شد ورفت تو چت رووم
گپید با صدتا خانووم!

هیشکی نگفت کی هستی ؟
چی کاره ای چی هستی ؟

تو دنیای مجازی
علافی کرد وبازی

خوشحال وشادمونه
رفت ورسید به خونه

باباش که گفت: حسنی برات زن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام

چاهارتا شرعن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام

حسنی اومد موهاشو
یه خورده ابروهاشو

درست وراست وریس کرد
رفت و توو کوچه فیس کرد

یه زن گرفت وشاد شد
زی ذی شد و دوماد شد

 

(قدیما پسرا با مداد برای خودشون سیبیل میزاشتن مثل باباشون بشن الان ابروهاشونو بر میدارن موهاشونو رنگ میکنن و هزار کاره دیگه که شبیه مامانشون بشن......تاسف باره )

 

(حالا جالبیش اینجاست بعضی از دخترا از پسرا بیشتر سیبیل دارن

و ....



  دلیل من که چرا بعضی دخترا سیبیلشونو نمیزنند اینه:

گذاشتن بعد از ازدواجشون بزنن که این از افکار خیلی قدیمی و نادرسته که در ذهن بعضی از ادما غالب شده, کاش یه ذره بعضی افراد فکر می کردند و با هر کس در همون نسلی که هست رفتار می کردند...... البته این عقیده بعضی از انسان هاست و من هم براشون احترام قائلم و قصد هیچگونه توهین به کسی رو ندارم و نداشتم. مطلب هم جنبه طنز داشت فقط همین  شما هم اگر دلیلی می دونید که چرا بعضی افراد نمیزارند دخترشان که بزرگ شده سیبیلشو بزنه بگید چه مطلب مسخره ای گذاشتما

 

اما همیشه این رو بدونید شاید رسم و رسوم هایه غالب در ذهن شما که نادرسته و اسیب گذاره که شاید هم خودتان اسمش را رسم گذاشتید یا وارد عادتتان کردید دیگران را ازار بده و موجب ناراحتی و حتی اسیب های دیگری شوند, یه ذره به کار ها و رفتار و عقایدتان فکر کنی, وقتی نمیبره و اسیبی هم بهتون نمیرسه......مطمئن باشید

 

از حسنی به سیبیله بعضی دخترا و افکار قدیمیه بعضی مردم رسیدم, هماهنگیه مطالب رو حال می کنید

[ یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, ] [ 16:35 ] [ mobina ] [ ]

کاشکی

کاشکی

 


کاشکی چشمامو میبستم
کاشکی عاشقت نبودم
اما هستم
 

 

کاش ندونی بیقرارم
کاش اصلا دوست نداشتم
اما دارم.......
 

 

کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هرروز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت دیگه میمرد
 

 

کاش گلاتو میسوزوندم
کاش میرفتم نمیموندم
اما موندم
 
 

کاش یکم بارون بگیره
کاش فراموشت کنم من
اما دیره
[ یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, ] [ 1:48 ] [ mobina ] [ ]

یاد بچه گیام افتادم که چه قدر بازی تفاوت ها رو دوست داشتم

هر چند الانم بچه هستم و این بازی رو دوست دارم


اين دو تصوير به ظاهر شبيه هم هستند ولي اگر دقت كنيد و به آن نگاه كنيد 10 تفاوت دارند . انها را پيدا كنید (سرگرم بشید حوصلتون سر نره,ببینید من چقدر خوبم و به فکرتونم)

 

 

 

(شما اول جواب بدید ببینم چقدر باهوشین منم فردا جوابشو میزارم افرین بچه های گل)

 

[ یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, ] [ 1:46 ] [ mobina ] [ ]

ایثار

 
 

تـنـم از حادثـه خـسـتـه دلـم از غـصـه شـکـسـتـه

یـه مـسـافـر غـریـبـم راهـی یـک راه دورم

ناجـی شـکـسـتـه بـالـم کـه تـویـی تـنـها نـشـسـتـی

ای کـه واسـه خـاطـر مـن دل مـردم و شـکـسـتـی

پـر بـغـض و گـریـه بـودم تـو رسـیـدی تـا بـخـنـدم

واسـه پـیـدا کـردن تـو دل بـه جـاده ها مـی بـنـدم

راهـیـه یـه کـوره راهـم کـولـه بـار عـشـقـو بـسـتـم

دیـگه از خـودم بـریـدم دیـگـه از آیـیـنـه خـسـتـم

تـویـی کـعـبـه وجـودم دور چـشـمـه ی تـو گـشـتـم

نـکـن از دلـم گـلایـه بـایـد از تـو مـی گـذشـتـم

می خـوام ایـن عـشـق قـشــنگـو از نگـاهـت پـس بـگـیـرم

نـمـیـخـوام مـثـل پـرنـده تـوی یـک قـفـس بـمـیـرم

ای نـگـاه آبـی نـاز کـاش تـو مـهـربـون نـبـودی

مـیـون ایـن هـمـه آدم تـو یـه هـم زبـون نـبـودی

لـحـظـه گـذشـتـن از تـو آخـریـن لـحـظـه دیـدار

واسـه تـو از تـو گـذشـتـم هـمـیـنـو مـیـگـن یـه ایـثـار
[ یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, ] [ 1:9 ] [ mobina ] [ ]

عــــــــــــشـــــق اول

عــــــــــــشـــــق اول

 

 

 

میگن هیچ عشقی تو دنیا

مثله عشقه اولین نیست
میگذره یه عمری اما 

از خیالت رفتنی نیست
داغه عشقه هیچکی مثله 

اونکه پس میزنتت نیست
چقده تنهاشی وقتی

هیچکسی هم قدمت نیست
داغه عشقه هیچکی مثله 

اونکه پس میزنتت نیست
چقده تنهاشی وقتی 

هیچکسی هم قدمت نیست

چقده سخته بدونی

اونکه میخوایش نمیمونه
که دلش یه جایه دیگست

و همه وجودش ماله اونه
چقده برای اونکه

جون میدی غریبه باشی
بگی میخوام با تو باشم

بگه میخوام که نباشی

[ یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, ] [ 1:5 ] [ mobina ] [ ]

برو......


 

 

برو!!!ترس ازهیچ چیزندارم وقتی یقین دارم بیشترازمن...کسی دوستت نخواهدداشت بیشترازمن کسی طاقت کم محلی هایت راندارد برو!!!ترس برای چه؟؟؟وقتی میدانم یک روزتف می اندازی به روی تمام انهایی که به خاطرشان من را ازدست دادی♥ღ

[ یک شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, ] [ 23:59 ] [ mobina ] [ ]

به یک ‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی......

 
 
 
 
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.
 
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.


و بالاخره خواهی فهمید که :


همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"
فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "
همین طوری پرسیدم"
هست.

قدری احساسات پشت "
به من چه اصلا
" هست.

مقداری خرد پشت "
چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "
اشکالی نداره
" هست
 
 

زندگی چون گل سرخ است

پر از عطر... پر از خار... پر از برگ لطیف...

یادمان باشد اگر گل چیدیم

عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند...!
[ شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, ] [ 22:53 ] [ mobina ] [ ]

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

 

 
 
 




کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم


کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند





کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود




اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم


دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه





بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت



بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم




بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه





کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی
۱۰ تا دوست داشتیم




بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم
۱ ساعت بعد از یادمون میرفت




بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم






بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه






بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس
نمی فهمد

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت


بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره



بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
 
[ شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, ] [ 22:15 ] [ mobina ] [ ]

رکاب بزن

 

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد 
اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم
 او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى
 
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى
است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار
اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم
یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سر او ركاب مى‌زدم
 حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند
او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت
او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم
هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا
و ما باز رفتیم و رفتیم
 
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستندخیلى سنگین‌اند
و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند
دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود
او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم
 
را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد
 
هر وقت در زندگی احساس میکنم که دیگر نمیتوانم ادامه بدهم او لبخند می زند و می گوید:  رکاب بزن

[ شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, ] [ 21:27 ] [ mobina ] [ ]

برترین اعترافات مردم.......!!

 

اعتراف ميکنم بچه که بودم يه بار با آجر زدم تو سر يکي از بچه هاي اقوام , تا ببينم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها مي چرخه يا نه!!!!!
تازه هي چند بارم پشت سر هم اين کار و کردم , چون هر چي مي زدم اتفاقي نمي افتاد!!!!

اعتراف ميكنم تموم سالهاي بچگيم فكر ميكردم مامان بابام منو تو حرم_مشهد پيدا كردن چون اولين عكسي كه از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه

اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟
دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده!
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای ...
گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده

چند روز پیش دختر خالم گوشیشو خونمون جا گذاشته بود ... بهش اس ام اس(!) زدم گوشیت جا گذاشتی!!!!!!!

بچه بودم از خواب که بیدار میشودم چشمام که قی میکرد از مامانم میپرسیدم چرا چشمام صبح که از خواب پا میشم توش آشغاله؟ مامانم که خودش دلیلشو نمیدونست بهم میگفت پسرم چون روزا شیطونی میکنی شبا شیطون میاد پی پی میکنه تو چشات منم یک شب تا صبح بیدار موندم تا ببینم شیطون کی میاد برینه تو چشمام.... اسکل بودما

اعتراف میکنم یه روز صبح جمعه بابام اومد بالا سرم منو بیدار کنه که برم نون بخرم منم خوابم سنگین بود ۲ بار صدام کرد بیدار نشدم بار سوم با پاش زد تو پشتم گفت سیا توله سگ پاشو برو نون بگیر منم فکر کردم داداشم هست گفتم *** خودت پاشو برو بگیر.......و من خیلی خجالت کشیدم


اعتراف میکنم دوران راهنمایی روز معلم بود
همه تخم مرغ آورده بودن که توش پر گل بود منم از یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! این اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدن به تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچی نگفت با این که میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس 4 5 نفر شلوغو آورد بیرون مثل سگ زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگرد زرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم !
وقتی از کلاس اومدیم بیرون تا دو کیلومتر به صورت چهار نعل فرار کردم آخرم سر کوچه گرفتن مث سگ زدنم !

در اقدامی شجاعانه اعتراف می کنم که از درس تنظیم خانواده افتادم . اونم فقط به این خاطر که در جواب سوال احمقانه استادم که بهم گفت مگه این کلاس جای خوابه ؟ خیلی صمیمی و خرم گفتم : بیخیال استاد . کی تا حالا 8 صبح خانوادش تنظیم شده !!!!!! کلاس رفت رو هوا استادم منو انداخت بیرون تا کم نیاورده باشه

اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت املا ها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفیا می بینم کی به حرفام گوش می ده ...ازون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام:امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کودوم وسیله ها دست زد؟
بیشترم به دریچه کولر شک داشتم

اعتراف میکنم سر فینال جام جهانی تا لحظهای که اسپانیا گل زد فکر میکردم اسپانیا نارنجیه، هلند آبی، گل هم که زد کلی لعنت فرستادم به هلند، بعد گل رو صفحه نوشت اسپانیا ۱ - هلند ۰ ، تازه فهمیدم کل بازی داشتم اشتباه فحش میدادم


اعتراف می کنم وقتی داداشم دو ماهش بود رفتم خندون تو آشپزخونه، مامانم گفت نارنگیتو خوردی؟ گفتم آره، تازه به آرشم دادم!
بیچاره مامانم بدو بدو رفت نارنگی رو از حلقش کشید بیرون! :دی

عموم می خواست وام یکی از دوستاشو جور کنه زنگ زد به رییس بانک کلی صحبت کرد باهاش... حرفش که تموم شد اس ام اس داد به رفیقش که دهن رییس بانک رو ****** اشتباهی سند کرد واسه رییس بانکه!!!

یه بار با بچه ها بودیم یکی از دوستام رو بعد مدت ها دیدم و کلی ریش گذاشته بود
با خنده بهش گفتم : علی این ** بازیا چیه ؟
گفت پدرم فوت کرده
:l گفتم تسلیت میگم

چند وقت پیش تو حیاط خونه سیگار میکشیدم که صدای باز شدن در حیاط اومد منم حول شدم سیگارو روی گوشیم خاموش کردم (!!) و بدترش اینکه بلافاصله گوشیو پرت کردم تو باغچه و سیگار خاموش موند تو دستم

اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده :دی

اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یوهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون...بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت....گفتم منم همینطور....گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا..حمتاً..از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش..به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش
و من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم....

اعتراف میکنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تی وی رو خاموش میکردم تا کارتون تموم نشه وبعد میومدم گریه میکردم به مادرم میگفتم کاره تو بود روشن کردی کارتون تموم شد

اون زمان که از این نوشابه شیشه ای ها بود یه روز خواستم یه شیشه که اضاف اومده بود رو بذارم تو در یخچال دیدم بلنده جا نمیشه. درش آوردم یکمش رو خوردم دوباره گذاشتم، در کمال تعجب دیدم نه، بازم جا نمیشه !!!!

شما هم اگه اعترافی دارید، به این لیست اضافه کنید

[ شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, ] [ 21:10 ] [ mobina ] [ ]